اي شفيع صد هزار امت چو خاقاني به حشر

شاعر : خاقاني

بنده مرتد بود و بر دست تو ايمان تازه کرداي شفيع صد هزار امت چو خاقاني به حشر
آن جنابت برگرفت اشکي که طوفان تازه کردگر زبان او جنابت داشت از هر جانبي
بر درت هر هفته‌اي هفتاد ديوان تازه کردچون زبان او به هفتاد آب خجلت شسته گشت
کالامان گويان به درگاه آمد و جان تازه کردزين سفر مقصود امسالش تو بودستي نه حج
تاش بپذيري که او با توبه ايمان تازه کردرفت زي کعبه که آرد کعبه را زي تو شفيع
پيش صدرت جان قدسي کشت و قربان تازه کردپيش کعبه نفس حسي بهر قربان هديه برد
نسخه‌ي توبه است کز خوناب مژگان تاره کرداين دو حرف از خون دل بنوشت و در خاکش نهفت
زعفران سود و حنوط شخص ياران تازه کردپيش بالينت ز بس زرد آب کز مژگان بريخت
هم ز سوز سينه عطر عود سوزان تازه کردپيشت از جان عود و ز دل عود سوزي کرده بود
کشت‌زار عمر فاني را به باران تازه کردتا به استسقاي ابر رحمت آمد بر درت
کز قبول تو قباله‌ي عمر بتوان تازه کردعمر ضايع کرده‌اي دارد ز تو چشم قبول
کانکه مقبول تو شد توقيع رضوان تازه کردقدر آن داري که طغراي قبولش درکشي